سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
کبوتر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» اینهمه...

 

دلم می خواست تمام آنچه در ماه قبل تجربه کرده بودم، می نوشتم. ماه قبل در کل ماه بسیجی ها بود. رزمایش، دوره های آموزشی، دیدار ، حماسه 13 آبان، حماسه عزت و پایداری، حماسه علمی ستاد...، حماسه...

اما حیف! اینهمه از حوصله همه بیرون است. چه رسد به قلم قلم شکسته ای چون ما!

اما از میان همه آنها ذکر این خوشایند است که عده ای عاشق، دیوانه ام کرده اند. حیرانی و سردرگمی مدتی است مرا در خود پیچیده. 41 مدهوش خردسال! 41 نفر که مرا زبون و زار کرده اند.

نمی توانستم باور کنم. ابتدا با غروری خاص اسامی این چهل تن را پذیرفتم. مدتی بعد حس کردم آنها همان اسمها سنگینند. اولین برگه را کمی بررسی کردم سرم داغ شد. عین ذاغه مهمات منفجرشده!

اسامی را فرستادم بنیاد شهید تا مشخصات و خاطراتشان را بگیرم. مدتی گذشت. همه جایی چرحیدم. همه جور آدمی دیدم امادیگر آن آدم قبلی نبودم. چیزی کم داشتم. سراغ بنیاد را گرفتم. هر چه از خاطره و زندگینامه و عکس و... بود گرفتم و به خانه برگشتم. اولین وصیت نامه آتشم زد.

باورم نمی شد کودکی 14 ساله مرا اینطور به خاک نشاند: آنچه می نویسم سخن عبدالحمید نیست.. بلکه سخن ملکوت است.. کلام الله است که برای شما ملت می نویسم...؛ تلگراف آن یکی درست چند لحظه قبل از شهادت: به ملتم بگویید تا آخرین لحظه ماندم..، وصیت آن دیگری : ما باید برویم.. اسلام نیازمند این خونهاست... آن یک: راه حسین راه بزرگی و بزرگ منشی است... و آن خردترین: خوشا به حالت پدر که اینک تو خلیلی !

اینها همان شهدای نوجوان همانها که در اوج خردسالی کاغذی برداشته و وصیت نامه خود را نوشته اند چه روح بزرگی داشته اند..

خوشا به حالشان ایستاده در بالاترین نقطه آسمانها... مبارزه می کردند با دشمنی که می دیدندش و میشناختندش در روز و در روشنی

اینک آیا در این تاریکی و شبیخون ، دستان بسته و چشمان نابینای مرا چه کسی یاور است تا به دشمنی که نمی دانم در کدام سوست حمله برم؟ ...

ای کاش روزنه ای از نور و معرفت بر ما آشکار شود که راه را یافتهو از تیه حیرت به در آییم..

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( پنج شنبه 87/9/7 :: ساعت 1:36 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غفلت
بچه ها مواظب باشید!!!
من اصرار دارم این منطقه را غرب آسیا بگویم!!!
لهجه مشهدی
روزه آن سالها
بزرگ یا کوچک؟ مسئله این است!
دزدهای ایرانی
نیمه شعبان 66
ماجرای آن اندوه
میثاقنامه خواهران شهید در همایش رسالت زینبی
عمو کربلایی جوانمرد
لیوان چای
گندم از گندم بروید ... جو ز جو
داستان دو ثانیه ای
ته دیگ باورنی
[همه عناوین(78)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 41
>> بازدید دیروز: 43
>> مجموع بازدیدها: 131585
» درباره من

کبوتر
ر.رضاپور
داستان را دوست دارید؟ من دوست دارم بنویسم. حالا هرچی!! داستان، خاطره یا حتی سرگذشت...

» پیوندهای روزانه

گلمیخ [165]
سراج [232]
[آرشیو(2)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
داستانهای من[4] .
» آرشیو مطالب
قلم نگاشته
داستانی
خرداد 89
مرداد 89
آبان 90
اسفند 1400
آبان 89
آذر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آقا
آفاق
منتظر
راحیل
سراجگ
شق القلم
منجی مهر
تصویری از هنر مردم
رفیق کوچولوی خوبم
عــــــــــروج
سیب سبز
اندیشه
کناد
فرهنگ و هنر مردم
بنت الحسین
کارگاه
تبار
علیرضا-ادب تعلیمی
قصه یک بسیجی
مُهر بر لب زده
هزاران یلدا
مدرسه
محمد قدرتی GHODRATI
جان نثاران حسین
پروازشقایق ها
سوزوکی1000
هنرمردان خدا
عکس جبهه
سبکبالان
عکسهای مستند دفاع مقدس
هزاره
تینا!!!!
پرتال بسیج دانش آموزی
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
اصلاحات
سرزمین خنگا
بلوچستان
دهکده کوچک ما

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب